از پنجره ی خیالم به بیابان سوزناک عشق می نگرم که در ابتدا چه آسان بود برایم قدم نهادن در این بیابان . و حال که می خواهم از آن خارج شوم آخرین قدم را بر دارم و خود را از تشنگی عطشناک غم عشق رها سازم .

می بینم قدم آخر که برای رها ساختن خویش است مشکل تر از قدم اول بود که خود به آسانی برداشتم .

و اکنون سر گردانم و نمی دانم که با عشق خود چه کنم در حالی که تمامی اطرافیانم سردند و بی عاطفه و زندگی رابرایم سخت کرده اند نمی دانم با تاریکی و غم چه کنم با تنهایی چه کنم .؟

                ( بد ترین درد ها درد تنهایی و تاریکی و سرگردانی است )